یاد و خاطره عباس جعفری طبیعت مرد ایران گرامی باد

یاد و خاطره عباس جعفری طبیعت مرد ایران گرامی باد

منبع: کوه نیوز

عباس جعفری متولد 1341 طبیعت گرد، ایران شناس، نویسنده، عکاس و کوه نورد ایرانی در 16 شهریور 88 در حالی که با یک قایق کایاک یک نفره در رودخانه‌ی تریشولی نپال در حال قایق سواری بود، دچار سانحه‌ای ناگوار شد. جستجوهای برای یافتن او به نتیجه ای نرسید.

عباس جعفری در 25 سال گذشته در زمینه‌های مختلفی چون عکاسی، راهنمای گردشگری، کوه نوردی و تدریس اکوتوریسم فعالیت می‌کرد. او همچنین صعودهای شاخصی را به قلل 7 هزار متر جهان در کارنامه داشت.

عکس‌های او از طبیعت و مردم ایران و جهان در معتبرترین نشریات بین‌المللی (ازجمله نشنال ژئوگرافیک) چاپ شده و نیز عکس‌های کتاب "راه یاب ایران" نیز منبعی است از تصاویری که جعفری در طول سفر از گوشه و کنار ایران گرفته است.

او روزنامه‌نگاری را با مجله شکار و طبیعت پیشین آغاز کرده و همیشه سفرنامه‌ها و یادداشت‌ها و عکس‌های وی در معتبرترین نشریات گردشگری کشور چاپ شده است.

وی نقش قابل‌توجهی در شناسایی بسیاری از مناطق دور افتاده و مردم بومی ایران داشـــته و می‌توان گفت بسیاری از آیین‌های ایرانی به واسطه تلاش عباس جعفری بوده که اقبال ثبت و ماندگاری پیدا کرده است.

ادامه نوشته

عباث

*وسعت دلتنگی‏هایم به اندازه‏ی همه‏ی راه‏های نرفته و جاهای ندیده است و از همین روست که بخشی از این اندوه را از پس هر سفری از دست می‏دهم اما کو تا پایان دلتنگی؟ ... کو تا پایان نوردیدن همه‏ی راه‏ها و دیدن همه‏ی جای ها!

و اگر چه مرگ حقیقتی است تلخ ( تلخ؟ ) و همین حقیقت تلخ یا شیرین به یاد می‏آورد که فرصت اندک است و جای بسیار ندیده و راه بسیار نرفته مانده، پس تا مجال نفس هست، بایستی در پیچ و خم کوه‏ها و دره‏ها نفس نفس زد تا آن‏دم که نفس افتاد!

عباس جعفری - عکس از وبلاگ راه های دور

*برگرفته از دست نوشته‏ی عباس جعفری در دفتر ثبت خاطرات کوه‏نوردی قرارگاه رودبارک سال  1374 الی 1378

یادی از عباس جعفری : روز تموز و یوز !

به نقل از دیواره بلند و انگشتان سرما زده

در چرایی حفظ حیات طبیعی یک سرزمین بحث های زیادی مطرح است که از حوصله آدم بی حوصله ای مثل من خارج است . مطلب روز تموز و یوز یکی از زیبا ترین و هیجان برانگیز ترین مطالبی است که به قلم عزیز سفر کرده عباس جعفری به عنوان یک علاقه مند محیط زیست ثبت شده . باز خوانی چنین مطلبی برای من جالب است و همچنان که تا کنون مطالب زیبا را با شما به اشتراک گذارده ام ، این مطلب را نیز در وبلاگ خودم ثبت می کنم تا هم در آرشیو من باشد هم شما بازخوانی کنید .

روز تموز و یوز !

ادامه نوشته

عمو عباث سال نو مبارک

عمو عباث سال نو مبارک

عباس جعفری

و اگر چه مرگ حقیقتی است تلخ ( تلخ؟ ) و همین حقیقت تلخ یا شیرین به یاد می‏آورد که فرصت اندک است و جای بسیار ندیده و راه بسیار نرفته مانده، پس تا مجال نفس هست، بایستی در پیچ و خم کوه‏ها و دره‏ها نفس نفس زد تا آن‏دم که نفس افتاد!  (عباث)

                          عمو عباث سال نو مبارک

عکس اول از: علی علی‏اسلام - عکس دوم از: منوچهر نعمتی


حاج علی آقای گلِ بلبل

سام علیک

چون سال نو میاید و ما نیستیم و شما هستید که انشاءالله

همیشه باشید ... (در ادامه مطلب بخوانید)

ادامه نوشته

به یاد آن جنگل سبز ... (به قلم: عباس جعفری)

به یاد آن جنگل سبز ...

به قلم: عباس جعفری (عباث)

عشق دیدار دوباره «تخت‏سلیمان» خستگی را از خاطر می‏بَرَد و ذهن در تکان تکان جاده خیس، جنگل سبز را مرور می‏کند. دیدار دوباره «سردابه رود»* و خنکای دوغ گوسفندسرای «سنگ‏سرک» و پرواز ناگهانی کبک‏ها از پشت تیغه‏های «پسندکوه» همه و همه تو را از خستگی شهر تا بستر مه آلود کلاردشت می‏کشاند. فرار از این حیات خاکستری به سوی رؤیای سبز خیال. اما وقتی می‏رسی که بولدوزر جاده را تا قلب جنگل شخم زده است، تا دل دره‏های «کلجاران» و بعد هجوم جیپ‏ها که لوله‏های تفنگ از پنجره‏هایشان بیرون است و شلیک، شلیک، و باز هم شلیک است که سینه سکوت لمیده برکوه را می‏درد. «تخت‏سلیمان» دیگر دامن امن وحوش نیست. دیگر «زاویه‏ی» تنهایی و خلوت کوه‏مردان نیست. دیگر کلاردشت «بهشت گمشده» نیست. کلاردشت گنج گمشده‏ای است که به یمن تیغه‏ی تیز لودر و نعره‏ی باروت ...

به یاد آن جنگل سبز ... به قلم: عباث

ادامه نوشته

مال بادی و نان برقی ! ( به قلم عباث )

با تشکر از علی علی اسلام به خاطر ارسال این مطلب

واگویه های مسافر درراه 

مال بادی و نان برقی !

عباس جعفری (عباث)

چاشتگاه  بود و یا بقول خودشان ساعت دهی .  کنار چشمه  ای خاموش  اسب ها را رها کرده  و بار از قاطر ها گرفته و بر جل اسبی نشسته شده بودیم تا چاشت بخوریم  به  رسم  کوه نشینان البرز چرا که در زود خیزی پگاه جماعت کوه نشین  مجالی  به صبحانه مرسوم نمی ماند .

حالی که پاره اي  از راه رابریده بودیم مجالی بود تا نفسی تازه کنیم کندوک سیاه از آب گوارای چشمه پرمی شد پس  ...

الموت

ادامه نوشته

یادمان کوهنوردان عزیز فرشاد خلیلی و عباس جعفری

یادمان کوهنوردان عزیز فرشاد خلیلی و عباس جعفری

به نقل از : سنگ نوشته های مهزیار

برنامه دوچرخه سواری یادمان کوهنوردان عزیز عباس جعفری و فرشاد خلیلی

زمان: جمعه ۲۴ دی ماه ۱۳۸۹

ساعت: ۸ صبح

مکان: پارک چیتگر (روبروی ورودی پیست بانوان)

دوستانی که مایل به شرکت در برنامه هستند با شماره (۰۹۱۹۲۰۵۲۳۳۵ آقای علیپور) تماس بگیرند.

پی نوشت:

◄ عباس همیشه اسم خودش رو “عباث” می نوشت، و با این نوشتار بین دوستاش معروف بود.

وبلاگ عباث جعفری

وبسایت عباث جعفری

برای عباث ...

برای عباث ...

منبع: راه های دور

انگار دلتنگی را پایمان نوشته اند . . .

 عباث یلدای امسال هم شمعمان بی رونق شده.می سوزد و می سازد و تو باز نیامدی.چه خوب به تنهایی درس رفتن و رفتن را تا آخر بلد شده ای!

چه حکایتی است حکایت این سرزمین،عباث؟ کجای راه را اشتباه رفته ایم؟ که گوشه گوشه خاک این سرزمین را فدای عافیت طلبی ها کرده ایم؟اینجا بازار نامردمی و بی مهری آدم هایی از آن دست سخت پر رونق شده.

اصلا دیگر به دیدارمان نیا!این جا چشمه ها خشکیده اند.درختان سوخته و یوز و آهوان نفس هایشان به شماره افتاده.رنگ آفتاب پریده و آسمان بی ابرشده است.آسمان بی ابر به چه می ارزد؟شاید دیگر دلی برای گریه ندارد این آسمان.الان دیریست در پای درختان خشک و یخ زده ی این سرزمین قدم می زنم وشعر بهاربهار را برایشان لالایی می خوانم تا شاید جوانه ای، سکوت سرد و غم گرفته این بیابان ها را در هم شکند، اما انگار نه انگار.اصلا انگار مدتی است باغ بی برگی مُد شده و زمستان سرد و بی باران نقش همه فصل ها را چه خوب بازی میکند.کسی چه می فهمد؟ که زمین بهانه گیر بهار شده و با جای این همه زخم ملتهب به سوگ نشسته تا مرگ آهسته زیر لب سخنی بگوید ؟!.به دیدارمان دیگر نیا !اینجا ماهی هم مرده است و رود در بستر خود به خاک تن داده .به دیدارمان نیا! اینجا دیگر پرنده پَر نمی زند.بادها خبر آورده اندحتی  پرندگان مهاجر هم هوای پرواز در آسمان اینجا را در سر ندارند.انگار دیگر اتفاق تازه ای در راه نیست. دیروز شنیدم خداهم از اینجا کوچ کرده است.به دیدارمان نیا!اینجا دلت می گیرد عباث! اما اگر آمدی از آن دور دست ها برای خودت دستمالی سفید و برا ی ما کمی صبر و هوای تازه بیاور....عباث یادم رفت که بگویم اینجا حالا دیگر طبیعت شب ها خواب تو را می بیند و امشب شاید بیشتر!!!

۳۰ آذر ماه ۸۹

فرشید روزیطلب

ادامه نوشته

گوشه‏ای از خاطرات عباث جعفری(قسمت سوم)

*هوالمحبوب

باز هم حصارچال. باز هم آمیخته‏ای از گل و برف و باز هم کوه!

با علی فرضی عزیز و عزت‏اله خان رضائی آمدیم. کمی برف بازی و سرسره بر شیب‏های تند زیر قله منار تا جائی که طناب هم گهگاهی به کار آمد. بعد فرود از همه‏ی شیب شرقی منار و بعد آقای رضائی و آقای فرضی خداحافظ و باز ماندیم و تنهایی.

خرسان دو سالی بود کم برف بود پیارسال آمدیم که مسیر خیلی کم برف و ریزش زیاد

اما خردادماه بهتر بود! برف زیادتر (نسبت به سال‏های دیگر) و کشیدم به سمت جنوبی علم‏کوه و خرسان‏ها و سربالائی که بعضی جاها خیلی تند شد و بعد هم در چند جائی طناب به عنوان حمایت و یکی دو جا که در خرسان شمالی و در مرحله‏ی صعود مخلوط از شفت بکسلی‏ها سود جستم و بعد هم روشی که piolet بود (که معادل ایرانی هنوز برای این تکنیک صعود از برف یخ زده پیدا نکرده‏ام) و بعد بر روی شانه خرسان شمالی که قله نرفتم و به جایش از پشت، خودم را به ویران‏کوه رساندم و فرود یکی دو مرحله از گلابی استفاده کردم و بعد هم تراورس و دهلیز جنوب شرقی خرسان جنوبی که ساده بود و هیچ نخواست و بعد تراورس و بعد فرود و بعد هم کمپ

و بعد هم خداحافظ حصارچال تا کی! نمی‏دانم

عباس جعفری

21 خردادماه 1380  

گوشه‏ای از خاطرات عباث جعفری(قسمت سوم)

*منبع: دفتر ثبت خاطرات قرارگاه فدراسیون کوه‏نوردی رودبارک

دلم هوای نوشتن دارد عباس!

به نقل از: خبرگزاري محيط زيست ايران

دلم هوای نوشتن دارد عباس!
رامین نوری- نوشتن بر صفحه ی پاک بی کلام، بر صفحه ای که خطهای موازیش یاد آور نرسیدن هاست. دلم هوای پر زدن دارد بسان پروانه ای که دیوانه وار به این سو و آن سو می رود اما نمی دانم مقصدش کجاست. دلم هوای آسمان به سر دارد عباس! جائیست که می دانم از آن عبورکرده ای. دلم هوای باران دارد، هوای روزهایی که تو را بیادم می اورند. ساده بگویم، عباس! دلم برایت تنگ شده.

ادامه نوشته

تو هیج جا نمی روی عباث!!

به قلم: علی علی‏اسلام

کاش دلتنگی ها نیز نامی داشت تا به گاه خسته از راه ها ی دور رسیده به جانش می خواندی. دردت را می کاستی. درد بودنت را ! .... کاش نامی داشت همچون مرگ که نام کوچک زندگیست!

مرگ ..... این واژه سردی که گرد سیاه غم را ناجوانمردانه با خود به هر سو می کشاند. تو را اما گمان ندارم که مرگ روزی با خود برد عباث! تو از آن دست آدمها نیستی که بودنشان را هیچ واژه ای کمرنگ کند. چه برسد به مرگ که خود بیرنگتر از هر رنگیست! تو را با خود به کجا برد؟

تو هیچ کجا نمی روی... تو غرق رنگهایی، غرق رفتنی! آنقدر غرق "رفتنی" که وقت "رفتن" نداری!! کجا می خواهی بروی آخر؟؟ مگر همین الان یال داغ را به سوی فراز قله نشانه نرفته ای؟

مگر همین 1 ساعت پیش پای کوه منار نبودی تا شاهد گذر آخرین مال بابادی از نفس گیرترین پیچ رگ منار باشی؟ مگر فردا عازم رباط پشت بادام نیستی تا سراغ جوجه های تنها پیر جغد قلعه را از شنهای تل کلمرد بگیری؟ تو همراه باد به همه جا روانی. مگر خودت نگفتی لذتی که من و باد و پیراهنم در فراز و فرود این سرزمین برده ایم هیچ بنی بشری نبرده است!
تو هیج جا نمی روی عباث!!

عباس جعفری

عباس جعفری

آزادکوه یک سال پس از آخرین آپ

آزادکوه یک سال پس از آخرین آپ

به نقل از: دیواره بلند و انگشتان سرمازده ( شهرام عباس نژاد )

عباس جعفری

امروز (۱۷/۸/۲۰۱۰) دقیقا یک سال از آخرین باری که عباس جعفری یا به قول خودش عباث وبلاگ زیبای آزادکوه را با" روز یوز و تموز" آپ کرد میگذرد (مطلبی با ۱۵۰ کامنت تا این لحظه ). وبلاگ آزادکوه از آن وبلاگهایی بود که بی فکر زیاد یا دو دلی من به عنوان یکی از اولین وبلاگها لینکش را گذاشتم ، شاید مثل وب نوشت علی پارسایی که برایم سد هر نوبتی را میشکند ، حتی اگر صد سالی یک بار آپ شود ؛ بدون فکر به این که خودش اهل لینک کردن نیست یا هست و با توجه به نامش که آزاد کوه بود خودبه خود اول لیست وبلاگهای مورد علاقه ام قرار گرفت .

   نگاه زیبای عباس جعفری برایم جالب است . یادتان باشد که طبیعت زیباییهایش را به چشم هر کسی نمی آورد ، اگر چیزی به چشمت آمد که سوای آن بود که همه می بینند و دیده اند پس بدان مورد تایید طبیعتی و برگزیده ای و عباث برگزیده بود تا ببیند تا ثبت کند ، تا نشان دهد به کسانی که میل به زیبایی دارند .

   آشنایی ما از سلام علیکی در یکی از مراسم ویزه باشگاه کوهنوردی و اسکی دماوند در مجموعه ورزشی انقلاب شروع شد . لباسی به تن داشت که شما را بیشتر به یاد یوگی ها و برهمن ها می انداخت . شاید همین شد که بیشتر به یادم ماند تا تعقیبش کنم . مگر همه بناست یکدیدگر را چقدر بشناسند ؟ مهم روح است که بزرگ است و از اثر پیداست که دغدغه های روح چیست . از قلم ، از سفر ، از نگاه ، از نگرانی ها و ... .

  یاد جمله ای از علی پارسایی افتادم در اخترک B612 :"وقتی که سنت می ره بالا کم کم باید عادت کنی خبر مرگ عزیزانت را بشنوی ....." . هرچند اینجور گم شدنها رو تنها را خود ما هستیم که انتخاب میکنیم اما باز هم برای اونایی که وصل به  دلن سخته . به هر حال بارها گفته ام که طبیعی است ، کسی که دائم در طبیعت و ماجراجویی است ، در طبیعت ، ماجراجویانه و اینگونه میرود ، اگر اینگونه نباشد آزرده است : "موجیم که آسودگی ما عدم ماست " .

ادامه نوشته

گوشه‏ ای از خاطرات عباث جعفری(قسمت دوم)

گوشه‏ای از خاطرات عباس جعفری(قسمت دوم)

وسعت دلتنگی‏هایم به اندازه‏ی همه‏ی راه‏های نرفته و جاهای ندیده است و از همین روست که بخشی از این اندوه را از پس هر سفری از دست می‏دهم اما کو تا پایان دلتنگی؟ ... کو . تا پایان نوردیدن همه‏ی راه‏ها و دیدن همه‏ی جای ها!

و اگر چه مرگ حقیقتی است تلخ ( تلخ؟ ) و همین حقیقت تلخ یا شیرین به یاد می‏آورد که فرصت اندک است و جای بسیار ندیده و راه بسیار نرفته مانده، پس تا مجال نفس هست، بایستی در پیچ و خم کوه‏ها و دره‏ها نفس نفس زد تا آن‏دم که نفس افتاد!

سعدی می‏گوید« چشم تنگ مرد دنیا دار را   یا قناعت پر ‏کند یا خاک گور!

و من می‏نالم که:

این دل تنگ مرا یا "سفر" بَر می‏کند یا راه دور!

عباس جعفری

اردیبهشت یک‏هزار و سیصد و هفتادوپنج

منبع: دفتر ثبت خاطرات کوه‏نوردی قرارگاه رودبارک 1374 الی 1378

گوشه ای از خاطرات عباس جعفری

ادامه نوشته

گوشه‏ای از خاطرات عباث جعفری(قسمت اول)

گوشه‏ای از خاطرات عباث جعفری (قسمت اول)

به‏نام خداوند یکتا

به همراه همراهان خوبم فریبرز وزیری و افشین بختیار چند صباحی را در حصارچال گذراندیم و روزی نیز از بهر تفنن دست به چکش شدیم! و ساعتی چند حوصله کردیم با یخ و برف و حاصل این حوصله کوتاه در حصارچال زیبا یک صعود بر روی سینه‏کش برف و یخی زیر گردونه‏کوه و دومی‏اش تلاش بر روی جبهه شرقی قله زیبای منار و بعد هم به یاد همه‏ی آنهایی که نبودند و به خاطر افشین عزیز از حصارچال تا بلندای درهم ‏ریخته‏ی علم‏کوه و بازگشت از زیر خرسان به محض تماشا و گذر و بعد هم یا علی تا رودبارک< خداحافظ

غلامعباس جعفری ۷۴.۴.۳۱

منبع: دفتر ثبت خاطرات کوه‏نوردی قرارگاه رودبارک ۱۳۷۰ الی ۱۳۷۴

گوشه‏ای از خاطرات عباس جعفری

تصویر را در ابعاد بزرگتر در قسمت ادامه مطلب ببینید 

ادامه نوشته

یوسف گم گشته باز آید به کنعان!

یوسف گم گشته باز آید به کنعان!

نویسنده: عباث

دوشنبه 5 مرداد1388 ساعت: 14:13

سلام عمو مهرزاد خوبی
ما را که نمیبرید به سر کوه های بلند تا دلی تازه کنیم.  تو این شهری که همش بی خودی آدمو با باتوم و گاز اشک آور پذیرایی میکنند.  دلم برای کلاردشت و دوستان خوبم حسابی تنگ شده.  دیدم خیلی هاشان را در عکس های زیبای وبلاگت همه دوستان من جمع بودند کسانی که از 18 سالگی ام تا کنون در کنارشان بودم. در برف و شادی، در گلزار و ستیغ و در گرده ها و گردنه ها.  دلم را تازه میگردانند یادشان و کرداشان.  از پدربزرگت در زمستان 67 نخست در برف و سرما انسانیت آموختم و بزرگواری کوه مردی است برای خودش. دلم به حضورشان قرص است و پدرت و رسول عزیز که با هم تا سر کوه های دور رفتیم با هم خندیدیم و با هم در مرگ بهترین دوستانمان گریستیم.  بس خاطره ها دارم من با مردمان نیک ولایتتان.  ولایت من است کلاردشت . دشت خوبی های این سرزمین محکوم به ظلم و بی عدالتی . به زنده بودنتان زنده ام هنوز
پایدار باشید دستتان را میفشارم و برچشم می نهم
عباث !

وب سایت    پست الکترونیک

پیران دیر

پيران دير، مردان كوه !                             به قلم : عباس جعفری

از آن دور. از پشت پرچين ها مي آييد و تماشايتان مي كنم ! مي خنديد. صفايتان به آسمان آبي تخت سليمان مي ماند و صافي دلتان سينه ستبر ديواره شمالي علم كوه رامانند است گرم و زنده .قوي هستيد هنوز چونان چوپانان دلير *.رسمتان راه به كومه هاي جنگل نشينان مازي چال ميبرد . با بوي قرصك تازه و شير گرم ميش .سفره اتان هميشه پر نان است ( پر نان باد ) و خانه اتان هميشه پر ميهمان ! پس ميانه ميهمانان مارا نيز مي پذيريد همچون هميشه و در خانه شمايان ديگر كسي غريبه نيست .... يادش بخير سالهاي پيرار دير خسته از شهر مي رسيديم . آن موقع هنوز خط كلاردشت روسياه آسفالت نبود و انتظارهايمان براي رسيدن به رودبارك گاه به شبي نيز مي كشيد تا يكي جرات كند تا سر بالايي سنگلاخ بيرون بشم را بالا كشد. تا دشت كلاردشت تا تنگناي خنك دره سبز رود بارك تا آن جا كه پسنده كوه و سياه كمان و تخت سليمان خودشان را پشت انبوه توسكا و ون وسرخه دار گم مي كردند و غلغله سرداب رود سكوت دره را مي شكاند و ما در خانه تان- . ميهمانسراي هميشه كوهنوردان- خسته لنگر مي انداخيم و گلخنده هاي شما بود و قرصك هاي نان گرم و شير تازه و حرف كه گل مي انداخت باز برايمان مي گفتيد از گورتر از گرده آلمانها از سينه ديواره كه راه بر ناشي ها و نا توانمند ها مي بست . مي گفتيد از صخره هاي آويزان به ناكجاي سياه سنگ . از نواير از كيغام از نجاح از فرزين از زمستان هاي سرد از توفان آن بالا از گرماي كرسي ...... ما مي شنيديم مشتاق مثل هميشه و با دهان باز, ما نوباوگان كوهستان ازشما پيران قصه هاي پيرار كوه علم كوه را مي شنيديم و هنوز صبح نرسيده بود بيدارمان مي كرديد
- بلند شيد آفتاب زده است مگر نمي خواهيد امروز به سرچال برسيد . وسرماي آب سردابه رود كه صورتمان را مي بريد تازه هشيار مي شديم.
_ بجنبيد الان است كه آفتاب سر بكشد و مي ديديم كه چاروادار ها آمده اند و غوغا باز براه است , يادش بخير هميشه سر سنگيني لنگه هاي بار دعوا در مي گرفت مي خنديدي و به كردي و مازني همه را راضي مي كرديد رستم را و يزدان را و شيرزاد را و عين اله را كه هيچ وقت راضي نمي شد. حتي وقتي كه راضي بود ! نارضايتي اش را به رسم كوه نشينان بلند فرياد مي كرد ... راه مي افتاديد . راه مي افتاديم و رسول را هم همراهمان مي كرديد يا علي دوست را تا در گم و پيچ راه در خم پيت سرا در تند ليزونك يارمان باشند . كشتي سنگ كه مي رسيديم كه شما به آن فرنگي ريجگاه مي گفتيد باز از گورتر* مي گفتيد كه براي راه يابي به بلنداي علم كوه از گرده راهي را بالا رفته بود و باز ما كنجكاوانه قصه اولين صعود گرده آلمان ها* را مي پرسيديم و شما باز ز برايمان همان را تعريف مي كرديد كه ديشب گفته بوديد ....!
چاشتمان را به ونداربن مي خورديم چاي داغ هيزمي كه درويش پير تيار مي كرد و شوخي هاي شما سه تن به لهجه غلظ كنجكاويمان را بر مي انگيخت و خنده هاي تان و متلك هاي نيشدار درويش(1) كه تا مرگش هيچ گاه ما دل به كوه بستگان جوان از آن بي نصيب نمي مانديم خستگي راه دراز رود بارك ونداربن را از ياد مي برد ......
گذشت آن سال هاي دور . درويش پير از برف و تنهايي آن زمستان جان به در نبرد . اورا كه صد و اندي سال نگاهبان دروازه علم كوه بودبا هم مشايعت كرديم و خداحافظي كه به سكوت برگزار شد و سلامي كه امروز با هم به او كرديم با هم به فاتحه اش آمديم . مي بينمتان مي آييد باپسرانتان علي دوست و رسول همان كه از همين كوه هاي پشت خانه براه افتاد و تا بلنداي پامير تا دوردست هاي قره قروم و تا بلنداي اورست را در نورديد و علي كه علاوه بر كوه ها وطنش دور دست هاي شاه داغ و آرارات و چند كوه ديگر را به زير پاي گذاشت حال همه با هم سر بالاي تند تپه را بالا مي كشيم و مي خنديم . سرخوشانه به روزگار واز كردار روز گار و در دور دستهاي دره ي سردابه رود كبك هاي دري سپاس زنده بودن را قهقهه مي زنند .

عباث!
رودبارک
شهريور هشتاد و دو

-------------------------------------------------------------------
اين مطلب را به بهانه لحظه اي دور هم نشستن با مش صفر نقوي و علي محمد فرضي و همچنين علي دوست فرضي و رسول نقوي در رودبارك نوشته بودم كه باز هم به بهانه ديگر- نكوداشت راهنمايان پيشكسوت علم كوه - كه به ابتكار انجمن كوهنوردان ايران در 18 مهر ماه در كلاردشت برگزار گرديد در آن جمع خوانده شد.
(*) گورتر كوهنورد الماني و نخستين صعود كننده گرده آلمان ها
(1) ميرزا اقا داودي معروف به درويش قهوه چي كافه ونداربن

                                             http://azadkooh.blogspot.com